از فــــرش تا عـــــــــرش
کدخدا تکیه کلامش این بود که اگه حرف زیادی میزدی، می گفت:« قدقد نکن!» یکبار در جزیزه ی مجنون روی ماشینی کار می کرد. یکی از بچه ها به او گفت:« کدخدا حاجی آمده!» کدخدا گفت:« قدقد نکن!» تا اینکه حاج حسین خرازی آمد و با دست پشت کدخدا زد:« اخوی! اخوی!» کدخدا که سخت مشغول کار بود، طبق عادت گفت:« قدقد...» و در همین حال برگشت و تاحاج حسین را دید دیگر نتوانست جمله اش را تمام کند و زبانش گرفت:« قد قد قد... قد قـ... قـ قد...» «خاطراتی از محمد احمدیان»
خط خطــی شده در سه شنبه 90/4/21ساعت
9:49 عصر به قلمِ فاطمــه یــــادگـاری ( ) |